تفسیری از آفرینش آدمِ میکل‌آنژ بر پایه‌ی نوروآناتومی

بهروز فیض
توسط:
0

 در سال ۱۹۹۰، پزشکی آمریکایی به نام فرانک لین مشبرگر (Frank Lynn Meshberger) در مقاله‌ای با عنوان «تفسیری از آفرینش آدمِ میکل‌آنژ بر پایه‌ی نوروآناتومی» مشاهداتی تطبیقی منتشر کرد. او در این مقاله بیان می‌کند که ردای سرخ‌رنگی که خدا را در سمت راستِ نقاشی دیواری احاطه کرده، شباهت زیادی به برشی ساژیتال از مغز انسان دارد. نویسنده فرض می‌کند که خداوند در این اثر، به آدم هدیه‌ی خرد را اعطا کرده و این پیام را به‌صورت پنهان، با نقاشی در قالب ساختار مغز انسانی منتقل کرده است.



در زیر دست خدا که به سمت آدم دراز شده، ردای صورتی‌ رنگ چین‌خوردگی‌ای دارد که ممکن است به‌عنوان شیار سیلویَن (Sylvian fissure) شناسایی شود؛ همان‌طور که در تصویر ترکیبی بالا نشان داده شده. به‌صورت پادساعت‌گرد اگر جلو برویم، زانوی فرشته‌ی کوچک‌شده (کروب) شکلی شبیه کیاسمای بینایی (optic chiasm) دارد و پشت فرشته‌ای که زیر خدا قرار گرفته، فرم پونس (pons) را تداعی می‌کند. این شباهت‌ها شگفت‌انگیز هستند و مقاله‌، مطالعه‌ای دلپذیر و جذاب به شمار می‌رود. پژوهشگران پس از مشبرگر دریافتند که نه تنها میکل‌آنژ، بلکه برخی دیگر از هنرمندان دوره‌ی رنسانس نیز جزئیات آناتومی انسان را به‌صورت پنهان در نقاشی‌هایشان گنجانده‌اند.

اما چه چیزی ممکن است میکل‌آنژ را ترغیب کرده باشد تا این جزئیات آناتومیکی را به‌صورت پنهان در نقاشی‌هایش وارد کند؟ منصفانه باید گفت که دوران رنسانس شاهد بازگشت جدی به مطالعه‌ی آناتومی و فیزیولوژی انسان، همانند دوران کلاسیک بود. کالبدشکافی اجساد، برای یادگیری ساختار بدن انسان، در میان هنرمندان کاری رایج بود. لئوناردو داوینچی، موم داغ را از طریق لوله‌ای به درون بطن‌های مغز گاو تزریق کرد و پس از سرد شدن موم، مغز را تراشید و قالب‌هایی دقیق از بطن‌ها ساخت. او ترسیم‌هایی از بطن‌هایی که با این روش به تصویر کشیده شده بودند، انجام داد (تصویر آن در پایین آمده است). جاناتان پفسنر (Jonathan Pevsner) در مقاله‌ای که در نشریه‌ی «لنست» منتشر کرده (که به‌شدت مطالعه‌اش را به علاقه‌مندان داوینچی و پژوهش‌هایش در زمینه‌ی نوروآناتومی توصیه می‌کنم)، می‌نویسد:

«آزمایش داوینچی به‌طرز چشم‌گیری قابل‌توجه بود، اگر در نظر بگیریم چه چیزهایی در اختیار نداشت: هیچ سابقه‌ای برای انجام چنین آزمایشی وجود نداشت، راهنمای مفیدی از آناتومیست‌های پیشین برای محل تزریق موجود نبود، هیچ اطلس آناتومی برای مشاوره وجود نداشت، او مجبور بود سرنگ را خودش بسازد، و هیچ ماده‌ی ثابتی (فیکساتیو) برای حفظ ساختارها وجود نداشت. فقط می‌توان تصور کرد چه احساس رضایتی به او دست داده است که نخستین کسی بوده که ماده‌ای سفت‌شونده را به درون بدن تزریق کرده تا شکل و اندازه‌ی ساختارهای درونی بدن را دریابد. احتمالاً از درک عمیق‌تری که نسبت به ساختار و عملکرد مغز پیدا کرده بود نیز لذت برده است.»


جدا از لئوناردو، شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد رافائل و میکل‌آنژ نیز برای کسب تجربه در آناتومی انسانی، کالبدشکافی اجساد را انجام می‌دادند تا دید و درک بهتری برای کاربرد در نقاشی و پیکرتراشی به‌دست آورند. بنابراین، کالبدشکافی اجساد انسانی در دوران رنسانس امری نادر نبوده است. افزون بر این، استادان بزرگ آن دوران کالبدشکافی را مایه‌ی افتخار و سربلندی می‌دانستند، به‌ویژه اگر در مدارس‌شان کلاس‌هایی برای آموزش آناتومی انسان برگزار می‌شد.

برای نمونه، پیکرتراش فلورانسی باچیو بندینلی (Baccio Bandinelli)، که میان سال‌های ۱۴۹۳ تا ۱۵۶۰ می‌زیست و رقیب میکل‌آنژ بود، برای به نمایش گذاشتن دستاوردهایش، از چاپگری به نام اِنه‌آ ویکو (Enea Vico) که بین سال‌های ۱۵۲۳ تا ۱۵۶۷ می‌زیست، خواست تا تصویری حکاکی‌شده تهیه کند. این تصویر، دانشجویانی را در حال آموزش آناتومی انسانی نشان می‌دهد که در میان اسکلت‌ها، جمجمه‌ها، ابزارهای اندازه‌گیری و مجسمه‌های گوناگون قرار دارند.


بیایید بار دیگر به اثر «آفرینش آدم» از میکل‌آنژ بازگردیم. آنچه برای من شگفت‌انگیز است این است که دست خدا در این نقاشی از بخشی از مغز عبور می‌کند که در روند تکامل مغز انسان، آخرین بخش بوده که تکامل یافته است: یعنی قشر پیش‌پیشانی (frontal cortex). همان‌طور که در تصویر زیر دیده می‌شود، این بخش از مغز مرکز عملکردهای شناختی سطح بالا مانند برنامه‌ریزی تحلیلی، خلاقیت و تصمیم‌گیری پیچیده است.

از این ناحیه به‌عنوان بخشی یاد می‌شود که ما انسان‌ها را از دیگر موجودات زنده متمایز می‌سازد. این ایده که میکل‌آنژ، آگاهانه یا ناآگاهانه، دست خدا را درست در این ناحیه از مغز قرار داده باشد، می‌تواند به‌گونه‌ای نمادین نشانگر آن باشد که خداوند در حال بخشیدن خرد، آگاهی، یا همان توانایی‌های شناختی منحصر به فرد انسان است — هدیه‌ای که او را از دیگر موجودات متمایز می‌سازد.


پس، می‌توان این‌گونه تفسیر کرد که خدا با بخشیدن توانایی‌های عالیِ ذهنی و شناختی به آدم، در واقع زندگی را در بدنِ صرفاً آلیِ او می‌دمد—تفسیری معنادار از نمادگرایی پنهان در نقاشی میکل‌آنژ. اما پرسش اساسی همچنان باقی‌ست: آیا این کارکرد خاص قشر پیش‌پیشانی در دوران رنسانس شناخته شده بود؟ یا اینکه قرار گرفتن خدا در سایه‌ی این بخش از مغز صرفاً تصادفی بوده و هنرمند بی‌آنکه بداند، چنین نمادی را خلق کرده است؟

پرسشی دشوار، و شاید بی‌پاسخ. در آن زمان، علم مغز و اعصاب به‌هیچ‌وجه پیشرفته نبوده و عملکرد دقیق بخش‌های مغز همچون قشر پیش‌پیشانی تا قرن‌ها بعد ناشناخته مانده بود. با این حال، کنجکاوی بی‌پایان و نگاه موشکافانه‌ی هنرمندان رنسانس به بدن انسان، و تلاش آنان برای درک ژرف ساختار آناتومیکی، آن‌چنان قدرتمند بود که گاه به آثاری منجر می‌شد که قرن‌ها بعد، معنا و پیچیدگی آن‌ها آشکار می‌شود.

آنچه مسلم است، ما می‌توانیم تلاش، سخت‌کوشی، و عطش دانایی این نقاشان و پیکرتراشان را ارج نهیم—کسانی که سال‌ها از عمر خود را صرف کاوش در کالبد انسانی کردند و در نتیجه، برخی از شگفت‌انگیزترین آثار هنری تاریخ بشر را آفریدند.

برچسب :

ارسال یک نظر

0نظرات

ارسال یک نظر (0)